کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 17 روز سن داره

دختر یلدا

کیمیا در خانه

یاد گرفته بودی برای عصر هر روزت برنامه ریزی کنی همینکه من از سر کار میومدم خونه می گفتی : فیلم امروز چی ؟ بهت میگفتم : فیلم نه ، برنامه امروز چی می گفتی : فکرم میگه  اول  بازی کنیم          بعد بریم حموم               بعد بیام تلویزیون ببینیم              بعد شما غذا بپز            بعد دوچرخه سواری    یه سری بالا میزنم          یه سری خ...
28 مرداد 1393

باغ بهادران 14 مرداد

ما ماهانه جلسه قرض الحسنه داشتیم و چون تابستون بود قرار شد جلسات را در بیرون از خونه برگزار کنیم این دفعه قرارگذاشتن برن به  باغ بهادران ، برای همین اعضای هیت ویلا اجاره کردن و روز 14 مرداد را به همراه کل اعضا جلسه به باغ بهادران رفتیم ما عصر  راه افتادیم به همراه بابا حسین و مامان صدیق و عمه مینا ، متاسفانه بابا امیر کار داشتن و نتونستن بیان . حدود ساعت 7 رسیدیم ویلا ف بسیار ویلای زیبایی بود و جای همه اونایی که نیومده بودن حسابی خالی بود بابای شهاب هم نیومده بود خلاصه کیمیا و شهاب از دیدن هم خوشحال شدن و مشغول بازی شدن ، در حال بازی اون شب علی اقا بابای هما یکی از دوستان هنرمندشون را اور...
28 مرداد 1393

جشن نامزدی کیانوش

جشن نامزدی بعدی جشن نامزدی پسر داییم کیانوش بود خدار ا شکر امسال سال جشن و عروسی هستش و بچه های فامیا یکی یکی دارن دست و آستین بالا میزنن برن به جنگ زندگی کیمیا خانوم هم که عاشق عروسی و مهمونی و بیرون رفتن بود صبح روز 16 مرداد که قرار بود شبش بریم جشن خودش زنگ زده بود  به خونه بابا حسن و در خواست داد بود که بیایید من را ببرید خونتون که عصر با شما بیام جشن و بابای عزیز من که منظر امر خاتون بودن خیلی سریع اومده بودن بردبودنشون و من هم خودم عصر وسایلش ر ابردم و اماده رفتن به جشن شدیم قبل از اماده کردن کیمیا شروع به اماده شدن خودم شدم که یه دفعه دیدم هول کرده و اومد گفت : پس من چی یکی منر ا اماده کنه موهام را درست کن...
28 مرداد 1393

خداشناسی

یه شب داشتم نماز میخوندم اومد بغلم و گفت : چرا نماز می خونی گفتم بیا بغلم تا برات بگم اومد روی دستم دراز کشید و به چشماش نگاه کردم و گفتم :خدا همه چیز به ما داد از بدن سالم گرفته تا سلامتی و غذا و خونه و.......برای همین ما باید از خدا تشکر کنیم و برای تشکر کردن نماز می خونیم مثل اینکه  امن وقتی  یه شکلات بهت میدم  شما  چی میگی یه کم فکر کرد و گفت : میگم چرا یکی دادی  دوتا بده امیر توی سالن صدای ما می شنید خندش گرفت و گفت : خوب بابا درس خداشناسی تموم شد و یا گرفتیم اگه خدا یه چیزی بهمون داد طلبکار خدا هم بشیم بعد هم بلند شد و رفت و بعد از نماز دوباره براش...
27 مرداد 1393

باغ بابا حسن

یه روز از روزهای بهاری هم یه سری زدیم به  باغ کوچک بابا حسن  اون روز هم همه بودن عمه و آنتیتا و عمو ها .روز خوبی بود . کیمیا از نزدیک یه سگ گله بزرگ  را دید و عمو عباس هم که سگش را اورده بود حسابی بچه ها را سرگرم کرده بود و کیمیا برای اولین بار جیش کردن  یه سگ را دید .   تبادل صدای بین دو سگ ...
27 مرداد 1393

باغ بهادران 2

چند تا عکس بالا از 16 خرداد که که برای اولین بار با دایی علی و سعید و خاله رفتیم و کیمیا همبازی نداشت . چند روز تعطیلی عید فطر  را تصمیم داشتیم با خانواده  به باغ بهادران بریم چهارشنیه شب  را مامان صدیق آش رشته پختن و همه فامیل را دعوت کردن و رفتیم پارک . شب خوبی و بود و حسابی به بچه ها خوش گذشت و همون  باشب خاله  و دخترهاش قرار شد برای فردا بریم باغ بهادران . من مرخصی نداشتم برای همین معلوم نبود بریم  یانه از طرفی هم کیمیا دلش می خواست بریم و من تصمصم گرفتم که با تلفن خب بدم که نمیام و صبح ساعت 6 راهی شدیم خاه و فیروزه و فرزانه و فریبا و بچهاشون بودن  وو شهاب هم بود و کی...
9 مرداد 1393

کیمیا و ماجراهاش تو خونه

این سفره هفت سینی هستش که بعداز تعطیلات نوروز درست کردیم تا توی نمایشگاهی که هیچ وقت برگزار نشد شرکت کنیم این یه باز ی فکری  که کیمیا خیلی دوستش داره خاله مریم بهشون یاد داد موسسه معلوم نشد نشد برای چی پلمپ شد و بچه ها سرگردون شدن و یه ماه بعد از پلمپ یه سری مدرک از دوره های که گذرونده بودن بهشون دادن خیلی از دست همشون عصیانی بودن تقریبا دو ماه از دورشون مونده بود و کیمیا هم دائم سراغ مربی هاش و دوستاش را می گرفت اینجا هم خانومی خونه تکونی میکونه امسال تابستون کیمیا را کلاس سفال ثبت نامش کردم روز اول به زور رفت و می گفت تو هم بیا سر کلاس ، اولین روز را برد...
5 مرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد